بسم الله الرحمن الرحیم
ستمکدهی نفس
نشست چهارم سوگواران دوازدهم
دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
محمدرضا لبیب:
خیلی ممنون بابت نامی که برای این جلسه انتخاب کردید؛ من هر چه فکر میکردم و هر چه به زمان جلسه نزدیکتر میشدیم، به نظرم خیلی گویا میآمد. این ستمکده نفس و یا ستمکده خود، در توصیف انسان بعد از عاشورا یا انسان در مواجه با عاشورا، شاید عنوان کاملی باشد؛ که دیگه نیاز به هیچ توضیحی ندارد. لذا من یک نکتهای که این روزا باهاش در گیرم و به نظرم به حال و احوال این منزل شبیه است را مطرح میکنم، اما باز هم میگویم آن عنوان ستمکده نفس خودش خیلی جای بحث و پرسش و گفتوگوی بیشتر از این دارد.
یک روایت خیلی مشهوری هست که ظاهرا گفته میشود خیلی سندیت ندارد، یا سندش ایراد دارد، اینکه «إن الاسلام محمدی الحدوث و حسینی البقا»؛ دیدم بعضیها خیلی ایراد گرفتند به این حدیث، البته خیلی هم مشهور است. روایت دیگر از خود پیغمبر است که «حسین منی و انا من حسین»؛ این ظاهرا یه مقداری سندش محکمتر است. من خیلی درگیر این بودم که این «ان الاسلام...» به فرض که اصلا روایت مجعولی هم باشد، مشکلدار هم باشد؛ اما یک امکان مواجه وجودی خیلی جدی به آدم میدهد. آنطوری که من فهمیدم از دین اسلام، این ماجرای حدوث محمدی و بقای حسینی برای هر کسی که میخواهد مؤمن باشد، ظاهرا باید رخ بدهد. یعنی آنطوری که من فهم کردم، اگر قرار به اسلام باشد و کسی خودش را در این دین و آیین بداند، باید حدوث دین اسلام برایش محمدی باشد. یعنی یک مواجه وجودی با خودش در خلوت داشته باشد، آنطوری که از سنت نبوی میگویند؛ مثلا نزول قرآن یا مقام وحی و اگر این سنت محمدی که ناشی از یک خلوت و یک تنهایی به معنای مطلق تنهایی باشد و اینجوری حادث میشود. چطور این حدوث میرسد به بقای حسینی؟ یعنی یک رویداد عالمگیرِ بسیار اجتماعی، با ابعاد گوناگون زندگی افراد در گیر میشود؛ و همه چیز را به هم میریزد. این به نوعی به نظر یک تناقضی میآید؛ یعنی یک چیزی که در شروع با یک نوع خلوتی بیاید، و پایان هم در یک سلوک راهبانهای طی شود؛ این شاید برای من تناقض ایجاد نکند.
همین طور که به این جلسه نزدیکتر میشدیم، من یک فایلی گوش میدادم و یک صحبتی از آقای براهیمی که اخیرا در صفحهشون گذاشتند، که راجع به پیوند وجودی است؛ که به نظر من خیلی راهگشا بود، یا لااقل برای من مشکلگشا بود. این اسلام اگر قرار است، بقای حسینی داشته باشد، یعنی در یک نفر ماندگار شود، بله حدوثش محمدی است، و باید در یک خلوت تنهایی اتفاق بیفتد؛ اما باقیاش یک جور عشقبازی، یک جور خطر کردن، یه جور آمادگی برای خطر کردن، آمادگی برای یک جور به مصاف رفتن، و به مصاف بردن همه چیز است. یک مبارزه دائمی است که من باید شروع بکنم، اما این مبارزه با چه هست؟ به نظرم باید برگردیم به همین عنوان جلسه، که این عنوان جلسه در کنار آن صحبت آقای براهیمی، خیلی راهگشاست. یعنی این ستمکده خود یا ستمکده نفس، که در نگاه عوام وقتی صحبت از امام حسین میشود، -هر نگاهی- عموما اولین چیزهایی که مطرح میشود، میگویند ظلمستیزی یا ستمستیزی، خب این ستم بیشتر از هر چیزی و هر کسی از طرف خود ما به خودمان روا داشته میشود. یعنی آن آدمی که در مقابل ظالم بلند میشود و مظلومانه کشته میشود، این آدم ممکن است بالأخره رسالت خودش را انجام داده باشد؛ اما بزرگترین ستمی که روا داشته میشود، شاید از طرف خود ماست که به خودمان است. شاید بشود گفت خلاصه برداشتی که من داشتم از این حدیث و این منزل بعد از عاشورا، همین چند جمله ای بود که شکستهبسته تقدیم شما کردم.
محمدجواد قدوسی:
خیلی بحث سختی است؛ از بحث آقای براهیمی شروع میکنم که میشود در بستر پیامبرشناسی، آن بخشی که به نظرم خیلی حرف عجیبی است. در واقع ایشان از مادرش نقل میکند که وقتی او فوت میکند، تا مدتی فاصلهای وجود داشته و بیتابی و ناراحتی برای مادر وجود داشته است. تا از یه جایی به این طرف انگار این بیتابی رخت بر میبندد با یکیشدن ایشان با مادرش. این را اگر با فضای عاشورا مقایسه کنیم، به نظرم خیلی حرف عجیب و به نظر من بحث سختی است؛ و این کار سخت خیلی برای من جذاب است. با شهادت امام حسین(ع) اسلام و پیامبر و در واقع جامعه اسلامی واقعا به ماندگاری رسیده باشند.
قبلا داشتیم که عزاداری برای امام حسین با ما چه میکند؛ و شما(آقای قدوسی) فرمودید که از یه جایی، غم و عزاداری برای امام حسین جایش را به رویندگی عجیبی میدهد، و این استثنایی است در مورد امام حسین؛ یعنی ما با عزاداری برای امام حسین انگار چیزی در ما رویش میکند، که این فقط اینجا با این عزاداری، اتفاق میافتد. آن غم و غصهای که یه نوع غم خاصی در مورد امام حسین است؛ شاید البته موافق من نباشید ولی به نظرم از این نظر خیلی شبیه تراژدی است و همین رویندهاش میکند.
رضا رحیمیفرد:
این یکی شدن با امام حسین رو شما میگید روی میده یا نه؟ ما توی این عزاداریها و آیینهای عاشورا با یک فاصلهای مواجه میشویم با اتفاقی که روی داده و با شخصیت امام حسین(ع)؛ آیا این یکی شدن آنجا هم هست؟
من از صحبت آقای لبیب این را فهمیدم که انگار هر سال ما میآییم و تلاش میکنیم با حضرت یکی شویم؛ ولی شما انگار این را نمیپذیرید! میگویید در مورد مادر و یا تجربههای زیسته خودمان، تجربههای مشابهی داریم؛ اما مثلا در محرم این اتفاق نمیافتد؛ اینجوری است؟
محمدجواد قدوسی:
به نظرم میاد ما با واقعه عاشورا در واقع با همان پیامبر یکی میشویم؛ یعنی مسلمانان با اسلام یکی میشوند، و تازه با این اتفاق میفهمند چه شده است...
رضا رحیمیفرد:
یعنی در این خوانش، ما امامحسین را ادامه وجودی پیامبر در نظر میگیریم، و این یکی شدن، انگار همین جور به مراتب میرود و به یک عمقی میرسد که انگار به خود حضرت رسول میرسد؛ این جوری فرض میگیرید؟
محمدجواد قدوسی:
انگار ما پیامبر رو اصلا درک نمیکردیم، و اگر امام حسین تحویلمون نمیگرفت، اصلا ما کاری با پیغمبر نداشتیم. اگر امام حسین نبود پیامبر محو میشد. من دارم تو این خوانش دیگر تحلیل تاریخی نمیکنم، یعنی پیغمبر بود مثل همه بزرگانی که بودند؛ آدمهای خیلی مهمی بودند ولی یه سال و دو سال و صد سال و دویست سال دیگر هیچی ازشون باقی نمیماند. دیگه تموم میشد، دیگه چیزی از آن اسلامی که پیامبر دارد میگوید، هیچ خبری باقی نمیماند. ولی تازه امام حسین این را تحویل ما میدهد و میگوید، بیاید بگیریدش و ما میتونیم بگیریم. تازه به قول معروف دوزاریمون جا میافتد.
در مورد اسلام این اتفاق میافتد، مسلمانان تازه مسلمان میشوند؛ اگه هدف پیامبر و یا روایت پیامبر از جهان را بگوییم که پیامبر آمده کارهایی که ما باید انجام بدهیم را بگوید و برود؛ پیغمبر این بود؟ نه پیغمبر ما را تبدیل به یه چیز دیگه میکند. منتها در واقع اگر امام حسین نبود عملا پیامبر نمیتوانست ما را به این نهایت برساند. بعد از صد سال دویست سال تموم میشد. امام حسین این کار را کرد و ما حالا ..حالا نه از بعد از امام حسین -آن روایتی که نقل میکردند که بعد از واقعه عاشورا خوشحالی و شادی از آسمان و زمین برداشته شد- یعنی بعد از امام حسین بشر سرگردان شد، و دارد میدود، و از آن سال تا الان همچنان دارد میدود؛ و ما میبینیم که صدای امام حسین به هر جای عالم میرسد، آنجا هم حرفی برای گفتن دارد. و این در حالی است که همه دنیا در حال سرگردانی است؛ در واقع همه سرگردانیها از عاشورا شروع شده است. دارم خیلی اغراق میکنم، ولی نه، قصه همین است!
امام حسین کاری کرد که بشر شروع کرد به گشتن و همچنان دارد میگردد تا برسد به اسلام؛ اگر اسلام را نهایت در نظر بگیریم، خب در واقع اسلام همان تجربه ماست؛ ما تسلیم جریان طبیعی زندگی میشویم یا چیزی شبیه این اگر اینجوری فکر کنیم، امام حسین این کار را با ما کرد؛ پیغمبر اینطوری نتوانست بکند یا حرفش را زد، اما جلوه مال امام حسین بود.
محمدرضا لبیب:
من در تکمیل صحبت شما باید بگویم، روایت دیگری هم من گفتم که این با خوانش شما به نظر برجستهتر میشود. اینکه پیغمبر گفته {حسین منی....} که تقریبا روشن است، فرزند من است؛ مرام و مسلک، من است؛ همه اینها درست، اما «انا من حسین» به نظرم در این برداشت شما میشود کاملتر برداشت کرد. یعنی اگر به مثابه جسم یا یک انسان در نظر بگیریم، باطنش آن آیین محمدی است، اما جلوهاش با روش حسینی است؛ یعنی آن جلوهای که آورد، اسمش دین است. اسلام آن روحی است که پیامبر آورد، تحت عنوان اسلام؛ جلوهاش با حسین است. اینجاست که «انا من حسین» شاید معنا پیدا میکند.
رضا رحیمیفرد:
اگر بخواهیم دنبال روایتهای مشابه بگردیم، خود «حدیث ثقلین» هم همین است. اینجوری وارد یک سطح و لایه دیگری از معنای این حدیث میشویم.
محمدرضا لبیب:
دقیقا، بله ... اینجوری فکر نکرده بودم!
محمدجواد قدوسی:
شعری هست که میگوید: با صدهزار جلوه برون آمدی که من / با صدهزار دیده تماشا کنم تو را
برای خود ما این تجربه اتفاق افتاده، که واقعا عاشورا هر سال دارد یک جلوه جدیدی میکند. این صدهزار جلوه، امام حسین واقعا مثل یک آدمی است که هیچ جوری نمیشود به چنگش بیاوریم، و تموم نشدنی است.
محمدرضا لبیب:
حالا این جلوه که گفتید، آن نظریهای که چند وقت ذهن مرا درگیر خودش کرده، نظریه تماشا و تماشاییشدن که آقای براهیمی گفتند، به نظرم اینجا باز مجال طرح و بسط بیشتر پیدا میکند. البته من یک صحبتی آنجا با آقای براهیمی مطرح کردم، ولی فرصت نشد خیلی بازش کنیم. اینجا دوباره میگویم اگر فکر میکنید در ادامه خوانش هست... گفتیم تماشا یه لغتی است به معنای جلوهگری، و دیدن یا دیده شدن؛ ظاهرا هر دو معناش آمده است. قرینه این واژه، ما عبارت شهادت را هم داریم؛ شهادت هم ظاهرا همین معنا را دارد. تقریبا معنای دیدن، دیده شدن، گواه بودن... یعنی همه از همین جنس جلوه گری و اینهاست. یعنی اصل و ذات این ماجرای عاشورا منفجر شدن یک معنایی است که در پشت کلمات قرآن است. یعنی اصلا این انفجار کلماتی است که دارد عالمگیر میشود، و دارد خودش را نشان میدهد.
شما یک صحبتی هم راجع به تراژدی کردید. خیلی هم نخواهیم داخل نگاه شیعه و دین خودمان نگاه بکنیم، میبینیم که این گرایش وجودیِ انسان در طول تاریخ است. اصلا حوادثی از این جنس باعث توجه به معنا میشود، لذا آیینها حول این سوگها خودش را بیشتر میتواند نشان بدهد. ولی هیچ کدام از آیینها این قدر ماندگاری این قدر فراگیری به اندازه عاشورا داشتند یا نه؟ این قدر زیاد زنده بودن رو داشتند یا نه؟ ابن هم یک بحث دیگر است؛ ولی این تذکر جلوهگری مرا یاد این مشابهت نظریه تماشا و مسأله شهادت انداخت.
محمدجواد قدوسی:
پیرو حرف شما این آیه از قرآن :«أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ»(آیه۵۳، سوره فصلت): آیا همین حقیقت که خدا بر همه موجودات عالم پیدا و گواه است کفایت نمیکند؟
حالا شهید هم به معنای شاهد و هم به معنای مشهود؛ این در امام حسین هم هست. اصلا نظریه تماشا هم به این سمت میرود. او چیزی را به نمایش در میآورد برای شما که ببینید، و دیده شوید. در واقع شما هستید که گم میکنید دارید میبینید یا نمیبینید.
یک بار آقای براهیمی، تعبیری را از یه کتاب ژاپنی، اگر اشتباه نکنم «بازیگر نامرئی» بود. ایشان میگفت: یک صحنهای که بازیگر به ماه اشاره میکند، خوب بازیگری این نیست که وقتی بیننده اجرایش را میبیند، بگوید چه بازی خوبی؛ بازیگر خوب بازیگری است که وقتی بیننده اجرایش میبیند، بگوید چه ماه قشنگی! یادم هست که همین عبارتی که راجع به بازیگر خوب و بد، این مثال رو زدند که بازیگر خوب بازیگری است که وقتی او را در صحنه میبینی، یادت میرود کدام بازیگر است. چنان با نقش یکی میشود که لحظاتی یادت میرود که این فلان بازیگر است.در کتاب دیگر «نمایان با ماسک» میگوید، وقتی ماسک میزنی، شما نمایانتر میشوید.
انگار امام حسین هم یک نمایشی برای ما اجرا میکند، برای ندیدن خودش؛ و این نمایش فناست. اصلا نمایش فنا یعنی چی؟ یعنی این با اصل وجود یکی میشود؛ چنان «او» میشود که دیگر به نیستی میرسد.
این نیستی و هستی، همان پارادوکس است که فکر میکنم اگر واقعا بر آن تمرکز کنیم... به این راحتی نیست. چه جوری میشود یک آدمی یه چیزی رو به نمایش در بیاورد، و در واقع با نمایش بودن، نبودن رو نشان بده؛ یا در نبودن، بودن رو به نمایش بگذارد.
محمدرضا لبیب:
این تراژدی فنا یا نمایش فنا خیلی جالب است. من یه نقل قولی دیدم از شیخ جعفر شوشتری که از ایشان عجیب بود! میگفت امام حسین جامع اضداد است. حالا نمیدانم از روی روایت میگفت یا برداشت خودشان بود. خب شنیدن چنین مطلبی از یک فقیه خیلی شنیدنی نیست؛ که همچین چیزی را از یک معصوم نقل بکند. ظاهرا انسان به یک جایی میرسد در تفسیر عاشورا، یا در تفسیر امام حسین، که به جز تأویل وجودی هیچ کار دیگهای نمیشود کرد.
رضا رحیمیفرد:
از یک فقیه این جور بر میآید که به انسجام اشاره کند، نه به تضاد!
این تعبیری که گفتید راجع به امیرالمؤمنین هم گفته شده که ایشان جامع اضداد بودند...
محمدرضا لبیب:
این را من در مورد امام حسین شنیدم... شاید هم در مورد حضرت امیر هم باشد؛ اما در مورد امام حسین همین طور که آقا جواد توصیف کردند، خیلی عیان و مشهود است.
رضا رحیمیفرد:
من همچنان دارم به حدیث ثقلین فکر میکنم؛ الان که تضادها را گفتید، انگار حضرت رسول امانتی بین امت خودش باقی گذاشتند، و پارادوکس بین امانتداری و مخالفش را در نظر بگیریم.
فرض امانتداری است که باعث بقا میشود، اما اینجا انگار خلافش اتفاق افتاده است. کاری که امت با امانت حضرت رسول میکند، اتفاقا بقای بیشتری در پی دارد؛ تا فرض امانتداری. انگار هر جوری به قضیه نگاه میکنیم با یک تضادی رو به رو میشویم!
علیرضا بنیادی:
اگر مردم عصر پیامبر بعد از رحلت ایشان، به حرفشان گوش میکردند، چه میشد؟ من این فرض رو میگذارم -فرض محال که محال نیست- یا مردم عصری که به ما وعده دادند که خواهیم شد، عصر ظهور؛ همان مردم پس از رحلت اگر بودند یا با یک فاصلهای به آن تربیت میرسیدند؛ در زمان امام حسین(ع) آیا نمیشد آن چیزی که باید بشود؟ یعنی اگر مردم حدیث ثقلین را گوش میدادند و عمل میکردند، چه؟ میدانم شما دارید بر فرض آن چیزی که اتفاق افتاده میگویید...
رضا رحیمیفرد:
از من نخواهید که تضادها رو توضیح بدم، من فقط تضاد رو میبینم...
علیرضا بنیادی:
ببینید من درست فهمیدم تضادی که بهش اشاره کردید را؛ یعنی اگر مردم آن عصر جور دیگری رفتار میکردند، اصلا امام حسین ماندگار نمیشد؟ و آن کار را نمیکرد؟ و آن بلا را سر امام و اهل بیت نمیآوردند؟ خب امام حسین ماندگار نمیشد دیگر؛ پس آنها هم نقش داشتند در این تماشایی شدن ...
رضا رحیمیفرد:
البته جنبه درونی و تأویلیاش را که آقای لبیب اول اشاره کردند؛ ما درون خودمان دائم با این تضاد روبهرو هستیم. بالأخره یه جوهره خدایی در ما به ودیعه نهاده شده، و ما دائم داریم بهش خیانت میکنیم.
میشود فرضهای مختلفی را در نظر گرفت، ولی این کلنجاری که داریم را در وجود خودمان حسش میکنیم؛ اگر خیانت نکنیم و حفظ امانت کنیم شاید... ته ماجرا را که بگیریم به قضیهی آفرینش بر میگردد. بحث این است که وقتی حضرت آدم هبوط میکند و اصلا هنگام خلق آدم(ع)، فرشتگان میگویند که آیا کسی را میآفرینی که قرار است فساد و تباهی به بار بیاورد؟ و کل هستی انسان، در کشمکش میان دو سر این ماجرا معنا میشود. انگار همش داریم با هم کلنجار میرویم که به همه ثابت کنیم که من همانی هستم که خدا میداند و بقیه نمیدانند؟ یا اینکه نه همانی هستم که فرشتهها گفتند و پیشبینی کردند؟
این اتفاقی هم که بعد از رحلت حضرت رسول میافتد، جلوهای از همین کشمکش است. انگار دوباره حضرت به آن گنجی که در بین امت به امانت میگذارند، اشاره میکنند؛ حالا اینکه در تاریخ چه اتفاقی میافتد یک طرف قضیه است که هنوز هم با آن درگیریم؛ ولی آن چیزی که در ورای تاریخ روی میدهد، جنبه دیگر ماجراست. نمیشود تاریخی با این تضاد رو به رو شد؛ و بگوییم اگر مثلا تاریخ جور دیگهای رقم میخورد، چی میشد؟ واقعا ما نمیدانیم اینکه اگر امام حسین در آن برهه از تاریخ، سیرشان به قیام ختم نمیشد، و یا قیام جور دیگهای رقم میخورد...
در نهایت فکر میکنم، سرنوشت امت حضرت رسول چنین فرجامی(قیام) را طلب میکرد؛ حالا چه با شخصیت امام حسین و یا با شخصیت معصوم دیگر؛ یا اصلا خوانش مقدس را بگذاریم کنار، با یک شخصیت آزاده دیگر؛ شخصیتی که بخواهد انسان را با حقیقت این کلنجار و جنگ مدام روبهرو کند. بالأخره معرکهای لازم بود تا ما این را به عینه ببینیم، و این دعوا و نزاع به ظهور برسد. خب این بار امانت را امام حسین به دوش کشیده است.
علیرضا بنیادی:
عنوان جلسه «ستمکده نفس» و شاید آن پارادوکسی که رویش انگشت گذاشتید، ما را میبرد سمت اینکه جبهه باطل و جبهه ستم کار ... احساسم این است که دارید از زیر آن تناقض در میروید. بالأخره شمر و ابنزیاد و یزید، اگر که نقش منفی آن نمایشنامهای که خدا طراحی کرده را بازی نمیکردند، چه اتفاقی میافتاد؟ شما روی نقطهای دست گذاشتید که بالأخره یه نمایشنامهای طراحی شده؛ ما اگر در این نمایشنامه، بازی خودمان در نقش خودمان را بازی نکنیم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ نمیخواهم ببرم به سمت بحث جبر و اختیار، اما ریشه در آن بحث دارد.
رضا رحیمیفرد:
همه بحثها به آن سمت میروند، بالأخره. من اتفاقا فکر میکنم این بازی با کلمات ما را از اصل بحث دور میکند. بالأخره وجود بشر در نزاع بین خیر و شر معنا پیدا میکند؛ و از اساس در آفرینش حضرت آدم، که قرآن روایت میکند، یه طرف ماجرا فرشتهها هستند که میگویند این موجود سراسر شر را چرا آفریدی؟ و خداوند میگوید من چیزی میدانم که شما نمیدانید. اصلا از اساس انسان آفریده شده، تا یکی از این دو جنبه را با اختیار خودش انتخاب کند. اگر عمر سعدی نبود و یزیدی نبود، بالأخره انسانهای شروری در این عالم پیدا میشدند که شقاوت رو انتخاب کنند. حالا اینکه در عرصه عاشورا به یه نحو کاملی این عرصه انتخاب رقم میخورد، بحث تاریخی است یه مقدار. همیشه بحث تاریخی وجوه ماجرا را تقلیل میدهد، اگه بخواهیم فقط به جنبه تاریخی توجه کنیم، حالا فارغ از اینکه فهم ما هم تقلیلدهنده است؛ حتی اگر با تاریخ کاری نداشته باشیم.
محمدحسین قدوسی:
ما در تاریخ وقتی نگاه میکنیم، ترسیمی از تاریخ صدر اسلام، از احیای اسلام، از شهادت میکنیم، انگار که اگر ابنزیاد و اینها نبودند، بقای دین محمد(ص) صورت نمیگرفت! در واقع ما از این تناقض این طوری در میآییم، که اینها ولو اینکه قصد خیری نداشتند، اما بالأخره آن حرکتی که کردند، و شهادتی که برای ائمه ایجاد کردند، علیالخصوص حادثه عاشورا، باعث بقا و احیای دین شدند، که بدون آنها امکان نداشت.
بعد سؤال میشود که پس اینها خوب بودند؟ یا اگر جامعه بعد از پیامبر و بعد از امیرالمؤمنین یا در زمان امیرالمؤمنین، میرفت به سمت اهل بیت، و اینها را تأیید میکردند، و حکومت دست ایشان بود، و ابنزیاد هم که پسر زیاد بن ابیه بود و زیاد ابن ابیه کسی بود که از اصحاب امیرالمؤمنین است و خودش استاندار امیرالمؤمنین است؛ و بعد باز میگردد میرود به سمت بنیامیه، و معاویه جذبش میکند؛ به خصوص آشنایی که با تشکیلات داخلی شیعه و اصحاب خاص و اسرار آنها داشته، خود به خود یک امکانی دارد که بیشتر به ضرر شیعه میشود و بیشتر میکشد. اگه او این کار را نمیکرد و همین طور به عنوان اصحاب امیرالمؤمنین و اصحاب اهلبیت باقی میماند، آیا ...
وقتی این تناقض تشدید و محکمتر میشود که شما نگاه به حرکت ائمه بکنید و ببینید حرکت ائمه در جاهایی به نوعی از این حکومت و از این پیروزی و تسلط ظاهری بر اوضاع جامعه اسلامی در زمان صدر اسلام فاصله میگیرند. حداقل بعضی از حرکتهای ایشان اینطوری است. مثل حرکتهایی که امیرالمؤمنین در زمان حکومتش میکند. موقعی که هجوم میآورند که خلافت را بعد از قتل عثمان به امیرالمؤمنین بدهند، امیرالمؤمنین به روشنی ابا و پرهیز دارد و نهی میکند. خود ایشان میگویند به من هجوم آوردند، طوری که ترسیدم، حسنین زیر دست وپا کشته شوند. خب این حرکت را در جاهای دیگر هم میبینید. زمان امام حسن فرض میکنیم راهی نبوده، چارهای نبوده؛ اما بعد از امام سجاد و اواخر بنیامیه که قدرت اینها ضعیف میشود، و به شکلهای مختلفی این امکان فراهم میشود؛ علی القاعده اینطوری است که برای اهلبیت امکان به دست گرفتن حکومت بیشتر از دیگران است. چون بنیعباس که میآیند و حکومت را قبضه میکنند، از اول که صحبتی از آنها نبوده، و قرار نبوده که اینها بیایند. آنها با شعار یالثارات حسین و الرضا من آلمحمد، قیام کردند. چطوری میشود که ایشان(اهلبیت) حرکت ظاهریشان، در عین اینکه معلوم است اهل سیاست بودند؛ معلوم است که دخالتهایی داشتند. به همین دلیل است که همهشان شهید میشوند؛ طبق اطلاعات و قول مشهور. ولی در عین حال حکومت را قبضه نمیکنند.
خیلی سخت است که انسان بگوید که ایشان توان نداشتند، نمیتوانستند! بنیامیه وقتی ضعیف شدند، بنیعباس میتوانستند، اما اهلبیت نمیتوانستند؟ خیلی سخت است چنین چیزی بگوییم. حداقل با شواهد تاریخی جور در نمیآید. امام حسین وقتی قیام میکند، حتی بر خلاف آن چیزی که قیام کرده، بعضی از حرکاتش قابل قبول نیست. نمیتوانیم بگوییم که این روایات ضعیف است؛ چون مجموعهاش حرکتی را نشان میدهد، که نمیشود گفت این حرکت صرفا برای حکومت بوده است! بعضی جاها قابل توجیه نیست، که چرا اهل بیت با امام حسین حرکت میکنند؟ وقتی زهیر بن قین تصمیم میگیرد با امام حسین همراه شود؛ همسرش که خیلی هم همراهش بوده، و اصلا او مشوِّق بوده که زهیر بیاید سمت امام حسین؛ او را همراه پسرعموهایش میفرستد که در امان باشد. یعنی این مقدار هم امام حسین متوجه نبوده که میشود چنین کاری کرد؟ بعضی چیزها مثل قضیه علیاصغر و اینها را اگر فرض کنیم؛ این قابل قبول نیست.
دربعضی جاها تسلط ظاهری را نمیخواهند و به سراغش نمیرفتند؛ در صورتی که ظاهر مسأله، و ظاهر وضعیت آنجا، و عقل انسان میگوید که باید بروند و حکومت را قبضه کنند. همان طوری که آنجا میگوییم اگر ابنزیاد آن کار رو نمیکرد بهتر بود، و اگر مردم خلافت اهلبیت رو می پذیرفتند، در ظاهر قضیه بهتر بود؛ اما از این طرف هم ببینیم! گاهی تحلیلهایی میکنیم که نباشد بهتر است. حرکت ائمه را هم که نگاه میکنیم حداقل در یک جاهایی انسان مردد میشود. بیاییم پایه عمیقترش ر ابررسی بکنیم، و اصل خلقت، قضیه حضرت آدم، و گناه حضرت آدم و توبه اش را ...
در قضایایی که مرحوم شایگان از علامه نقل میکند؛ اولین برخوردی که علامه با کربن دارد، در باغی هست در تهران؛ اولین سؤال کربن در مورد گناه نخستین است. گناه نخستین را برخی از کاتولیکها و فرقههای مسیحی به شکل خاصی توجیه میکنند. سؤال کربن از علامه طباطبایی این بود که علامه عبارتهایی دارد که خیلی واضح و روشن نیست؛ اما آن چیزی که شایگان نقل میکند این است که اگر گناه نخستین نبود، استعداد و امکانات بیکران انسان به ظهور نمیرسید، به فعلیت نمیرسید. بعد یک عبارتی دارد که آن گناه نخستین، چندان گناهی هم نبود. خیلی عبارت مبهمی است؛ گناه بود، یا نبود؟ اما بالأخره علامه بدون اینکه حرف صریحی در آنجا راجع به نقدی که کربن دارد بزند، بدون اینکه حرف صریحی نقل بکند، میگذرد. اما انگار علامه به نوعی دارد وارد همین تناقض میشود. آدم فکر میکند –اگر بخواهیم وجوه هنری را ببینیم- قضیه انگار اینطوری است که خداوند سناریویی درست میکند که این سناریو مبتنی است بر گناه حضرت آدم؛ انگار که شما یک فردی را در یک موقعیتی قرار میدهید که معلوم است که در این موقعیت به سمت هدفی میرود. فضا را یک نوعی آماده میکند که حتما برود به آن سمت، اما بهش میگوید نرو!
این تناقض برای این است که این فرد را در این تناقض گیر بیاندازد و فکر میکند، این تناقض برایش خوب است! مثل اینکه یک فرزندی داری که به او میگویی، این کار را نکن؛ اما اینکه شما میگویید این کار را نکن، او به حرف شما گوش نمیکند. اما چون میخواهید به آن کمال لازم برسد، یک کاری میکنید که او در یک مرحلهای در یک فضایی قرار بگیرد که خودش این کار را بکند، و بعدش پشیمان بشود. بعد به او میگویید حالا فکر کن ببین، چه کار بدی کردی! اینطوری یک ظرفیت عقلی برایش فراهم میشود.
نمیخواهم بگویم قضیه حضرت آدم هم این است؛ و یا علامه این را میگوید، اما بالأخره شما این تناقض را در تعبیر و تأویلی که از علامه نقل میشود و یا در جاهای دیگر ذکر شده؛ در قضیه گناه نخستین و اصلا در قضیه خلقت حضرت آدم کاملا میتوانید ببینید.
ولی بالأخره این قضیه تناقض را میخواهید چه کنید؟ این تناقض خیلی جدی است، و اینطور نیست که همین طور به راحتی بتوان جواب پیدا کرد. این تناقض وجود دارد و با نگاه عادی و با نگاه بیرونی در جامعه، که انسان نگاه میکند، معلوم نیست که ما بالأخره به سمت پیروزی میرویم یا به سمت شکست!
هیچ کدام از این جوابها و معارف ما، تحلیل مناسبی از حرکت اولیای الهی به دست نمیدهد. گاهی میبینید به سمت تسلط میروند، به سمت پیروزی میروند، و به سمت اینکه قدرت را در جامعه قبضه کنند؛ در جاهایی هم میبینید که کاملا فاصله گرفتهاند! میبینیم که ایشان آدمهایی بودند که میخواستند کنار بکشند، و اصولا از عرصه تسلط بر جامعه، از عرصه قدرت بر جامعه کنار میکشیدند؛ باز هم یک جاهایی این با رفتار ائمه ناسازگار است. حالا چه اینکه مثل رفتار بعضی از جناحهای مذهبی ما، که به خصوص پیش از انقلاب مهم بودند؛ نگاهمون این باشد که ما تا قیام حضرت حجت هیچ قیامی نباید داشته باشیم. همانطوری که به بعضی از روایات استناد میکنند که هر که قبل از قیام قائم به پا خیزد، حتما ذلیل میشود؛ فقط حزن ما اهل بیت را اضافه میکند؛ غیر از درد و رنج برای ما چیزی ندارد! چه این نگاه باشد، چه به طور کلی بگوییم صرفا هدف ما معنویت درونی است، فردی است، جوهره آن معنویت است؛ به سیاست، اقتصاد، به تسلط بر جامعه کاری نداریم. هر کدام از این دو را شما بگیرید؛ در رفتارهای ائمه یک تناقضی هست، که انگار ما نمیتوانیم جواب بدهیم. شما این تناقض را چطوری میخواهید جواب بدهید؟ چه کارش میخواهید بکنید؟ این مطلب بنده از جهت تعمیق سؤال اصلی بود...