محمدحسین قدوسی
نشست دوم گفتگوی سوگواران
اول شهریور ۱۴۰۰ / ۱۴ محرم ۱۴۴۳
در ارتباط با عزاداری و سوگ و مخصوصا محرم و عاشورا، سؤال و مسئلهی جدیای که مطرح است، این است که آیا عزاداری ما صرفا بخاطر این است که یک ظلمی اتفاق افتاده، و ما موظفیم برای این سوگواری بکنیم؟
اگر چنین باشد آن جایگاه انسانیِ سوگوار، آن کسی که بناست سوگواری بکند، چه میشود؟ مسئله را گاهی به این حد تنزل میدهند که مثلا آثار عملی سوگواریها و عزاداریها در جامعه چیست؟ و مواردی که کاملاً سوگواری با آسیب همراه است؛ مثلا فرض کنید کسی که سوگواری انجام میدهد، مداحی میکند، منبری است یا نهادهایی که این کار را انجام میدهند؛ یا استفادههای سیاسی که انجام میشود، یا اینکه اصولا چه مقدار در محتوای سوگ و عزاداری ما، مفاهیم صحیح، آثار خوب و ثمرات اجتماعی و اخلاقی ارزشمند داریم؛ وقتی سؤال به این مرحله میرسد، با اینکه درست است، اما از حقیقت خودش تا حد زیادی خارج شده است!
در واقع سؤال ما فراتر از اینهاست؛ سؤال این است که اصولا جوهرهی انسانی سوگ چیست؟ جوهرهی انسانی معنایش این است که ما به عنوان یک انسان، باید در حرکتی که انجام میدهیم، شأنیت انسانیمان را لحاظ کنیم، و شأنیت انسانی ما زمانی در جایگاه خودش لحاظ میشود، که ما به عنوان یک انسان، در این عملیاتِ سوگ، در این سوگواری، حرکتِ انسانیِ متناسب و در شأن خودمان داشته باشیم. صرف اینکه یک حادثهای هر چقدر هم عظیم، فرض کنید که مثلا برترین انسان جهان، بزرگترین ظلم، در بدترین حادثه از ابتدای خلقت تا انتهای خلقت بر او وارد شده باشد؛ آیا ما میتوانیم بدون توجه به شأنیت انسانیمان به سوگ بپردازیم؟ مگر هدف آن برترین انسان از این حرکت، احیای انسانیت، احیای بشریت و اصلاح در امور بشر نبوده است؟
ما حق نداریم که به صرف توجه به این حادثهی بزرگ، به سوگ بپردازیم؛ لازم است که ما متناسب با شأنیت انسانی خودمان این کار را انجام دهیم. یعنی به عنوان یک انسان معلوم باشد که این سوگ چه جایگاهی دارد و چرا ما این را انجام میدهیم؟ وإلا مثل هر حرکت دیگری با یک هدف بیرونی و خارجی اگر انجام شود، سوگ هم نمیتواند به تنهایی توجیهپذیر باشد. به دلیل اینکه اصولا همهی جهان برای برپایی مقام انسانی استوار شده است. چه در نگاه مذاهب آسمانی و چه در نگاه مکاتب زمینی، همه اینها در نهایت هدفشان انسان است. ما نمیتوانیم انسان را منها بکنیم، و بگوییم که ما به دلیل بزرگی این حادثه این کار را انجام میدهیم؛ همانطوری که عزاداری کردن به عنوان ثوابش و آثار بیرونی، نمیتواند به تنهایی توجیهپذیر باشد. هر چقدر هم که آثار عزاداری بیرونی باشد، باید فرع و ثمرهای از حرکت درونی انسانی باشد.
برخلاف بعضیها که میخواهند نگاه مذهبی را به نوعی ضدِ انسان معرفی کنند؛ و چه موافقین سطحینگرِ مذهب و چه مخالفین آن، این نگاه را ترجیح میدهند. آنها میگویند انسان باید فدای ارزشها شود؛ انسان باید فدای خدای آسمان شود؛ باید فدای جهان دیگری شود؛ این نگاه، نگاهِ کامل و صحیحی نیست. همهی ارزشها در درون انسان است؛ انسان باید به مرتبه خلیفةاللهیاش در نگاه آسمانی، و به مقام انسانیاش در نگاه زمینی برسد، و این دو مقام، در واقع یکی هستند.
برخلاف نگاهِ رایج که اصولا نگاهِ الهی را ضد اومانیسم به معنای کلانش میدانند، اتفاقا اومانیسم با مرتبهی خلیفةاللهی انسان سازگار است؛ نه آن اومانیسمی که مشروط به بیدینی میشود، و مشروط به اینکه انسان را تنها در همین جهان تعریف میکند. اصولا این جهان درست شده که انسان به مقام خلیفة اللهی برسد؛ این مقام مختص به تعداد معدودی انسان نیست؛ آن تعداد معدودی که به این مرتبه رسیدند، کسانی بودند که گوی سبقت را از دیگران ربودند، وگرنه هر انسانی اصولاً خلق شده برای نیل به مقام خلیفةاللهی.
حالا سوگ در این میان چگونه با این مقام انسانی سازگار است؟ جوهرهی انسانی چگونه از این سوگواری بیرون میآید؟
در نگاه اجتماعی، سوگ برای عاشورا، حداکثر شما را به جهانی که پر از ظلم است، و پیوسته ظلم در آن بیشتر میشود، رهنمون میشود. همینطور حوادثی که یکی پس از دیگری، چه قبل از عاشورا، چه بعد از عاشورا و چه در خود عاشورا هست، در این نگاه اجتماعی مورد توجه قرار میگیرد.
از نگاه فردی هم، حداکثر نگاهِ شما به تعدادی از ارزشهای برتر، به کرامت انسانی، به انسانی که خودش سعی کرده برای رسیدن به این کرامت، و چندان هم موفق نبوده، و شکستهای زیادی هم خورده، جلب میشود. حالا تذکر بیرونی این ارزشها چه فایدهای دارد؟ کلا نصیحت در مسیر رشد انسان، معلوم نیست آثار خوبی داشته باشد؛ یک حدی از یادآوری، برای کسی که غفلت کرده -به شرطی که نتیجه داشته باشد- مفید است؛ اما اینکه ما پیوسته خودمان را در معرض نصیحت نصیحتگران قرار دهیم، -چه حادثهی نصیحتگر، چه انسان نصیحتگر، چه دیانت نصیحتگر، و چه مکاتب نصیحتگر- اصولا نتیجهای ندارد؛ چه بسا از خود بیگانگی انسان را هم بیشتر میکند.
پس این جوهرهی انسانی چگونه در سوگواری قابل احیا است؟ این سؤال جدی است، و اصلِ سؤال این است، نه اینکه در فلان سوگواریها حرفهای بیربطی میزنند، یا اینکه چرا صرفا به یک حرکات مناسکی اکتفا کردهاند! سوگواری در بهترین حالتش باید این سؤال را باید جواب دهد، که چگونه جوهرهی انسانی در اینجا احیا میشود. من که وارد سوگواری میشوم، وارد «ذکر مصیبت» و یادآوری مصیبت میشوم -مصیبتِ بیرونی- چه مصیبت عاشورا باشد، و چه مصیبتِ هر انسانی که برای ارزشهای خودش رنجی متحمل شده باشد، و چه ذکر خون سیاوش باشد، و چه عیسای ناصری باشد، و چه یحیای پیامبر باشد که در راه هدف خودش به شهادت رسید و چه هر انسان دیگری...
در نگاه شرقی و اسلامی، انسانی که میخواهد یک مصیبت را إحیا کند، یک رکن آن ذکر و یادآوری مصائب است، و رکن دیگرش «توجه به نفس»، و توجه به خویشتنِ خویش است. انسانی که عزاداری میکند، و به حادثهای بیرونی توجه میکند، و ظلم بیرونی را در نظر میآورد، و برای فردی که به شهادت رسیده و اصحابش و خاندانش که به اسارت رفتند و حوادث آن، ناراحت میشود؛ اگر تنها همین باشد، جوهرهی انسانی در آن یافت نمیشود.
زمانی این جوهرهی انسانی إحیا میشود، که همزمان با مواجهه با این مصیبت، درست همان زمان که توجه تام و تمامی به این حقیقتِ سوگوارانه دارد، همان زمان توجهاش به خودش و بازگشت به خودش، کامل و تمام عیار باشد. این دو رکن در مواجهه سوگوارانه، -اگر این مواجهه همزمان با توجه به نفس و بازگشت به خویشتن همراه شود- انگار گفتگو و مکاتبهای بین خودش و مصیبتِ خودش رخ میدهد؛ اینجا دیگر این مصیبتْ بیرونی نیست، درونی است. انسان باید با همین خود، به همین معنایی که هست، نه یک خودِ فلسفی، نه یک خودِ پیچیده، همین نقطهی حاضر، همینی که الان هست؛ در جامعهای که حالا در آن زندگی میکند؛ با همین شرایط، با همهی معایب و ضعفها و با همه آن چیزی که دربارهی خودش میداند، و محیطی که در آن هست -که بخشی از خویشتن است- با همسایهای که در کنارش گرسنه است؛ با مأمور شهرداریای که شب تا صبح باید مشغول زحمت باشد تا نظافتِ محیط او حفظ شود؛ مأمور شهرداریای که اگر حداقل سه نسل پیش از او، مورد ظلمهای مضاعف فرهنگی، فکری و اقتصادی و اجتماعی نبود، تن به این کار نمیداد، و این جامعه، جامعهای که من جزئی از آن هستم، و من هم در این ظلم شریکم، و همین الان ظالم هستم! همین الان شمر، در درون من است! و یک حسینی هست که از شمر بودن من ناراحت است؛ و آن حسین هم، من هستم!
وقتی که این طوری شد، این خود من هستم که از مصیبت خودم گریانم؛ خودم از مصیبت خودم نالان هستم؛ این من هستم که همهی این معایب را دارم، و من هستم که در همین جامعه ظلم میکنم. اگر در همسایگی من یک جریان فکریِ واپسگرا حاکم میشود؛ من هم بخشی از این جریان هستم، و در پیروزی آنها و حکومت آنها، من هم سهیم هستم. امکان ندارد که بدون سهم من، بدون مشارکت من، این واقعه روی بدهد! همسایهای که در کنار من گرسنه است، من در بخشی از رنجی که او متحمل میشود، سهیم هستم. در گرسنهای که در دوردستها و آفریقاست، آیا شریک نیستم؟ چطور ممکن است؟ این جهان و همهی آدمهایش در این گرسنگی شریک هستند. همین الان من که در اینجا در حال سوگواری هستم، در این مصیبت شریکم. آن مصیبت، مصیبتِ خودم میشود، و ناراحتیام از این مصیبت، در درون خودم است. آن مصیبتی که شمرِ وجودِ من در آن شریک است؛ و حسینی که من از طریق ناراحتی و اعلام برائت واقعی، نهْ گریه و زاریای که به قصد ثواب انجام میشود، نه گریهای که آقایون بالای منبر میگویند که تباکی بکنید! نه تنها تباکی کافی نیست –هر چند که آن تباکی در جای خودش بخشی از مناسک است، من حرفی روی مناسک عاشورایی ندارم، آن جای خودش درست است-؛ اما این حقیقتِ سوگ، باید درونِ انسان نفوذ کند. انسان چنان گریان باشد که انگار مصیبتِ خودش باشد. این را نه اینکه تصنعی باشد و بر خودش القا بکند؛ نه! بیاید با چشمانش ببیند که این مصیبت، مصیبت من است؛ همه چیز باید درون من رخ دهد؛ وقتی مصیبتِ درون من باشد، من مصیبتزده هستم.
واعظ، خودم هستم؛ اصلاحگر هم خودم هستم. خودم، همین خودی که الان هستم، و جهانی که الان در آن زندگی میکنم؛ نه یک جهان ایدئولوژیک، نه یک جهان آرمانی، نه یک جهان رؤیایی، و نه یک خودِ فلسفی، خودِ پیچیده، خودی که من باید زحمت بکشم به آن برسم؛ نه! همین خودی که هستم. وقتی این طوری شد، میل به اصلاحِ درون، در من شکل میگیرد، و چه بسا ره صدساله را در یک شب میروم؛ این میشود جوهر انسانی سلوک. تمام زحمتی که برای اصلاح خودم در حالت عادی میکشم، و نتیجه نمیدهد؛ در یک لحظه که سوگ به معنای عمیق و واقعی آن، در من شکل میگیرد، و در وجود من رسوخ میکند، و قلب من را میشکند؛ در آن حالت به حقیقتِ خودم و حقیقتِ راه میرسم، و انگار درون راه هستم؛ انگیزهی من هزاران برابر میشود. این نصیحتی که از این طریق در من شکل میگیرد؛ میلی که به اصلاح در من شکل میگیرد؛ به تناسب نصیحت و اصلاحی که در کلاس درس معارف دانشگاه و کلاس درس حوزه برای انسان حاصل میشود؛ یا پای منبر برای فردی حاصل شود؛ یا حتی با خواندن الگوهای برجسته، این میل در انسان شکل میگیرد؛ اصلا زمین تا آسمان تفاوت دارد. این مصیبت درونی، مثل آتشفشان در انسان میجوشد، و انسانیتِ انسان را تحتتأثیر قرار میدهد. این کاملا متفاوت است از آن چیزی که در بیرون رخ میدهد و خانهتکانی میشود و انسان را تکان میدهد. این یکی شخصیت انسان را بازسازی میکند، و انسان را بر میگرداند به تنظیمات اولیهاش، به فطرتش، به حقیقت انسانیاش، و حقیقت انسانی او إحیا میشود. انسان چیزی میبیند که قبل از آن نمیدید، و این میشود جوهرهی انسانی سوگ.
حقیقتِ سوگی که برای انسان، چنان که یک آتشفشانی درون انسان بجوشد، ثمره دارد. بر خلاف آن نصیحت و سوگی که از بیرون میشنود، یا پای سخنان یک ذاکر، یک اصلاحگر، یک معلم اخلاق، یک معمم، یک معصا، یک معبا مینشیند. این حقیقت از درون انسان است و حقیقت سوگ این است. انسان با این سوگ است که به نتیجه میرسد، و اگر نهضت عاشورا و همه سوگهایی که در جهان وجود داشته، از قتل هابیل تا همین الان، همه چیزهایی که رخ داده، دلیل زنده بودنش این است که با درون انسان ولو ناخودآگاه، ولو خیلی کم، گره میخورد. این گره است که رمز احیای سوگواری در جهان است؛ و رمز احیای آیین است؛ رمز آیینهای سوگواری است؛ رمز این است که خون سیاوش هرگز به زمین فرو نمیرود و از جوشش نمیایستد. به این دلیل است که عزاداریها، حتی اگر به انحراف برود، ولو اینکه از آنها سوءاستفاده سیاسی اجتماعی اقتصادی بشود؛ اما در کنار اینها جریانی از سوگِ درونی، در وجود انسانها شکل میگیرد، و آن حقیقت باعث می شود که هرگز این سوگها به انتها نرسد؛ و این جوهرهی انسانی رمز و راز برقراری سوگ است از ازل تا ابد.