دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
ساعت ۱۶
۱- انسان در هر حالتی که قرار دارد، شناختهایی برای او مقدور است که کاملا محدود است. هرچه که انسان درک و شناخت بالاتری پیدا کند، نمیتواند از این محدودیت رها شود بلکه این جهان و این نشئه زندان محدود انسان است و هیچ محدودیتی ندارد مگر اصل محدودیت. یعنی انسان هر مقدار که پیش برود باز هم امکان بالاتر رفتن و بیشتر و بیشتر تاختن برای او هست و در هیچ بُعدی نمی توان مرزی یافت که آن مرز "انتهای آن بُعد" برای انسان باشد اما در هیچ حالتی امکان رسیدن به یک نامتناهی و بینهایت برای او –در این نشئه- وجود ندارد.
۲- چنین وضعیتی برای او یک "تناقض" و پارادکس است؛ از یک سو میداند و میفهمد که محدودیتی نیست و از سوی دیگر هرگز از زندان محدودیت خارج نمیشود. چنین تناقضی اساس حیات انسان و انگیزه زندگانی و متوقف نشدن است. هر کدام از این دو طرف تناقض اگر حذف شود انگیزه زندگی و تلاش انسان از بین خواهد رفت.
۳- اما در این میان، درک انسان از بینهایت چگونه حاصل میشود؟ به صورت بدیهی انسان درکی از مفهوم بینهایت دارد و این درک مجزای از درک محدودیت است. تمام آنچه او در زندگانی به دست میآورد، در زندان محدودیت قرار دارد و هرگز در این نشئه از این زندان خارج نمیشود و هیچ مفهومی به چنگ او نیفتاده مگر آنکه پیش از آن، اسیر چنگال نهایتها بوده است. اما در این زندان و در همین محدودیت او بینهایت را میفهمد و میداند؛ چگونه؟ در حالی که هرچه درک میکند محدود و متناهی است، پس چگونه از بینهایت هم غافل نیست؟
۴- اگرچه در نشست اول توضیح داده شد که انسان درک مستقیم و بدون واسطهای از عینیت دارد که غیر از درک او از حقایق با تصور ذهنی است، اما چنین درک مستقیمی اگر به موازات درک ذهنی صورت نگیرد، نمیتواند در این جهان برای انسان راهگشا باشد. گرچه درک انسان از عینیت درست و قطعی است اما باید به مدد شناختهای ذهنی و همراه آن باشد وگرنه تبدیل به تخیلات و توهمات باطل و بیپایه خواهد شد-همانطور که در بسیاری از اشخاص و نحلهها صورت گرفته است.
۵- محدود بودن شناخت انسان و زندانی بودن درک او –که در بالا توضیح داده شد- خاصیت این جهان و نشئه آن است و این مطلب هیچ منافاتی ندارد با درکهایی که انسان در نشئات دیگر و در قالبها و زمانهای دیگر به دست میآورد. انسان در عین اینکه در همین عالم زندگی میکند، میتواند در جهانهای دیگر با خصوصیات دیگر و قدرتهای بالاتر حضور داشته باشد و در آن زندگی کند و از شناختهای آن بهره ببرد. چه این مطلب را مانند فیزیک جدید به "جهانهای موازی" حمل کنیم و چه آنچه که مکاتب سنتی تاویل به "مراتب طولی جهانها" مینمایند و چه "جهان یگانه بدون مرز با ابعاد نامتناهی" که حکمت نامتناهی به آن پایبند است.
۶- "بنیاد درک نامتناهی" بر همین "تناقض" استوار است که: همراه با توقف انسان در هر مرز، "نگاه او و نیازش" به آن سوی مرز است و دیوار این زندان که "خانه همیشگی اوست" او را مشتاق به "ورای این دیوار" مینماید. این موجودِ "همیشه زندانی" هرگز طعم حقیقتی بیرون از زندان را نچشیده و چیزی از آن نمیداند، مگر "آرزو" و "اشتیاق" و "شیفتگی"! همین است که همیشه در حال دویدن است و تلاش و حرکت؛ چرا که هرگز در این نشئه برای او آرامش و سکون و توقفی متصور نیست.
۷- هرچه که ظرفیت انسان بیشتر و کاملتر شود این نیاز و عطش و شیفتگی برای او بیشتر و بیشتر خواهد شد. در حالی که در این جهان محدود میزید، نگاه او پیوسته دورتر و دورتر میگردد و به سرزمین معرفتی با فاصله بیشتر از این زندان چشم میدوزد و از اشتیاق این جهانی که در آن به سر میبرد دورتر و دور تر شده و چشم و دل ودرکش به دنبال "هرکجاست که اینجا نیست".
۸- وقتی که "فاصله اشتیاق" او با "جهانی که در آن زندگی میکند" و "درکهای محدودی که در آن به سر میبرد" به اندازه کافی دور شد؛ اولین توجهات او به نامتناهی شکل میگیرد. او در این فرایند به دنبال "آسمانی" است که به رنگ "محدودیت" نیست، اگرچه چیزی از آن جهان نمیداند و رنگ آسمان آن را نمیفهمد. تنها چیزی که درک میکند اینکه "آسمان رنگی دارد غیر از سقف این زندان".
۹- هرچه که این فرایند بیشتر پیش میرود و او تجربههای معرفتی بیشتری پیدا میکند و ظرف وجودی او به فاصلهای بیشتر بین "یافتههای محدود" و "نایافتههای نامحدود" میرسد، درک او از نامتناهی بیشتر میشود. وقتی که این فاصله و نیاز به اندازه کافی بزرگ شد ظرفیت وجودی یا معرفتی فرد در مقابل این نیاز "به زانو" در میآید و "اولین شناخت حقیقی بینهایت" در او شکل میگیرد. او اکنون چون انسانی است در بیابان که نگاهش به سوی افقی به موازات زمین تا "ناکجاآباد" ادامه دارد و اگرچه چیزی ورای این بیابان نمیبیند، اما ورای این بیابان را حس میکند آنگونه که همین بیابان را میفهمد.
۱۰- وقتی که این عطش ادامه پیدا میکند، انسان وارد مرحله جدیدی میشود. تا کنون از طریق این سیر و حرکت پله پله به دنبال درک "ناکجاآباد" بوده است اما اکنون از این سیر خسته و وامانده به دنبال دریافتی ورای این سیر پلهای و "حرکت لاکپشتی" میگردد که گرچه چیزی از آن را در این سیر ذهنی و حقیقت تصوری نمییابد اما بازهم "آنچه یافت مینشود، آنش آرزوست".
۱۱- در مدرکات و شناختهای انسان هم این سیر به صورت دیگری شکل میگیرد و هرچه که علوم انسان بیشتر و کاملتر شود -جدای از ظرفیت انسانی- سوالات و مجهولات بیشتری برای انسان به وجود میآید. ذات علم، به خودی خود با توسعه علم، ایجاد سوالات ومجهولات بیشتر وکاملتری میکند. هرچه که انسان دانش بیشتر و کاملتری داشته باشد، بیشتر و بیشتر به دنیای مجهولات خود آشنا میشود و به صورت کاملتری "میفهمد که چقدر جاهل است". این همان پارادکس دانش است که انسان در عین افزایش علم خود، به جهل بیشتری واقف میشود و بیشتر "میداند که نمیداند" و به دنبال دانستههای بیشتری میگردد. همان سیر وجودی انسان در اینجا به صورت دیگری مرحله به مرحله -وبه موازات سیر درونی- در ذات علم ادامه پیدا میکند.
۱۲- مجموع این دو خط موازی -سیر علمی و سیر وجودی- همچون دو بال در پرواز انسان او را به سوی حالتی میبرد که در آن "نیاز و توجه به نهایت" و "احساس جهالت و نادانستن" بر علوم و داشتههای او غلبه پیدا میکند. او در این حالت "فانی" در حقیقتی ورای همه محدودیتها میشود و در این وضعیت است که "درک مستقیم او از عینیت" و "درک با واسطه او از حقیقت" بر هم منطبق واین دو با هم "متحد" میشوند.
۱۳- روند سیر زندگی عملی و نظری و کنش و واکنش انسان در زندگی روزمره هرچه که درستتر و متعادلتر باشد این فرایند با سرعت بیشتری صورت میگیرد و انسان به آن "انتهای بیانتهایی" زودتر میرسد.
۱۴- درست بودن روند به دو عامل بستگی دارد:
اول- ظرفیت انسان با بالا رفتن مظروفهای علمی، خصلتی و کرداری بالاتر برود و ظرف او با دانستهها ودریافتها و فتوحات علمی و عملی محدود، به انتهای خود نرسد. این شرط با "توجه به نفس" و "فراموش نکردن خویشتن" حاصل میشود. در مقابل اگر انسان دچار "غفلت از خویشتن" و "از خود بیگانگی" شود پیوسته سیر معکوس "از بینهایت به نهایت" در او شکل میگیرد.
دوم- بازگشت و توجه به خویشتن به معنی درست آن باشد. دو معنی از بازگشت به خویشتن در نشست دوم توضیح داده شد(بند هشتم از چکیده مطلب). معنی اول (خود در مقابل جهان غیر) میتواند واسطهای برای معنی اصلی (خود به عنوان سرچشمه همه معارف) قرار بگیرد اما درنهایت باید بازگشت به خویشتن حقیقی صورت بگیرد. اگر انحراف در بازگشت به خویشتن صورت بگیرد -که بسیار متداول است- نتیجه معکوس خواهد بود و انسان از نامتناهی بیشتر دور میشود و "خودخواهتر و مدعیتر و مغرورتر" شده و عطش او برای جهان بینهایت فرو مینشیند.