دوشنبه
۲۳ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۶
۱ -نسبیت برخاسته و مالزم با ذات محدود انسان است و از آن چاره و راه فراری نیست. وقتی که خود را "وجودی محدود" میدانیم، هیچ چارهای نداریم که درک و برداشت خود از جهان و عالم عینیت را نسبی و محدود بدانیم. کسی که نسبیت را انکار میکند، در واقع محدودیت و تناهی خود را انکار کرده و ناخواسته معتقد به امر محالی شده است. اما "ضروری و بدیهی بودن نسبیت" به معنی نسبیت کلی است و اینکه حد و اندازه نسبیت چیست و کدام نظریه را در این مورد باید پذیرفت، و نتایج هر کدام، مشکالت و تناقضهای آنها چیست، در ادامه مورد بحث قرار میگیرد.
۲ -میتوان ادعا کرد که مطلق نسبیت و اینکه بعضی از شناختهای ما نسبی هستند، مورد انکار هیچکس نیست. اما نسبیت انواعی دارد و اولین آنها "نسبیت نسبی" است. معنی آن این است که بپذیریم بعضی از شناختها نسبی هستند و این همان است که هیچ کس منکر آن نیست. نسبی بودن بعضی از شناختها؛ یعنی اینکه غیر از این موارد خاص، درک ما از جهان و امور آن دچار هیچ نوع نسبیتی نبوده و مطلق است.
۳ -مشکل اصلی این نگاه -حداقل از دید مخالفان- این است که موارد این چنین و ادعای اطالق در مورد آنها ممکن است در طول زمان و با تغییر و تبدیل شرایط به ضد خود–یعنی غلط و دروغ- تبدیل شود. بنابر این سوال اصلی این خواهد بود که چه دلیلی برای بقای این اطالق در مابقی موارد داریم؟ مدافعان این نگاه تالش میکنند با استناد به استداللهای عقلی و ذات ثابت و غیر قابل خدشه این نگاه، آن را پاسخ دهند، اما مشکل زمانی شدیدتر میشود که در طول تاریخ بعضی از ابتدائیات فلسفه و ریاضی و هندسه -با وجودی که بدیهی به نظر میرسید- دچار تغییر و حتی به ضد خود تبدیل میشود. در واقع "نسبیت نسبی" در میان اهل فلسفه طرفداران بیشتری دارد، چرا که که دستگاه تعقل فلسفی عموما بر اساس شناختهای ثابت و مطلق بوده و بدون آن کمتر امکان دارد.
۴ -نوع دیگر عبارت است از "نسبیت مطلق"، به معنی این که "همه درکها نسبی هستند" و ما هیچ نوع درک مطلقی نداریم. این نگاه میگوید-با تکیه بر مطلبی که در بند اول توضیح داده شد- هر درکی دچار نسبیت است، بنابراین چگونه ما میتوانیم درکی مطلق داشته باشیم؟ اکثر مدافعین چنین نگاهی، بر تجربه و آنچه که در مقام عمل رخ میدهد تکیه دارند و کمتر به استداللهای عقلی و فلسفی میپردازند.
۵ -بزرگترین، مهمترین و رائجترین اشکال نگاه "نسبیت مطلق" این است که به یک پارادکس منطقی و عقلی منجر میشود. جمله "هر درکی نسبی است" به معنی این است که خود این گزاره نیز باید نسبی باشد. بنابر این معنی این گزاره چنین خواهد بود: همه چیز نسبی است و بعضی از آنها نسبی نیستند. گروهی برای حل این مشکل در عین پذیرش این گزاره، آن را این چنین تغییر دادهاند: "همه چیز نسبی است مگر خود نسبیت" اما این تغییر نمیتواند مشکل را حل کند. زیرا اوال به معنی رد "نسبیت مطلقه" است، اگرچه دامنه نسبیت پذیرفته شده بسیار وسیع است. ثانیا اگرچه مشکل پارادکس گزاره را حل میکند اما سوال اصلی این است که گسترش نسبیت به همه چیز، چگونه شامل خود این گزاره نمیشود. در واقع این استثنا برای فرار از این پارادکس طراحی شده اما نمیتواند دلیل منطقی روشنی داشته باشد.
۶ -نوع سوم، "نسبیت نامتناهی" که انتخاب حکمت نامتناهی است. نسبیت نامتناهی در واقع همان گزینش عملی انسان در مقام عمل است که صورت رسمی و نظری به خود نگرفته است اما در اصل همان است. مکاتب، نظریهها و انسانها در سیر زندگی و رشد علمی خود، به صورت غیر رسمی چنین نسبیتی را در زندگی علمی و عملی خویش اعمال میکنند و تمام شناختهای خود را در سلسلهای از نسبیت بیانتها قرار میدهند اما در مقام تبیین نظری آن را نمیپذیرند.
۷ -معنی نسبیت نامتناهی این است که یک گزاره یا هر نوع "شناخت و ابراز انسان"، نسبتی از عینیت مورد حکایت را میتواند ارائه دهد و شناخت یا اعالم و ابراز دیگری که در باره این اولی ابراز میشود و برای توضیح، تکمیل و یا هر نگاه نظارتی دیگر است، خود به همان صورت تنها نسبتی از حقیقت را میتواند حکایت کند. همینطور ابراز و اعالم سوم که ناظر به این دو است نیز همین حالت را دارد و این سلسله تا هرکجا که ادامه پیدا کند، همین گونه خواهد بود.
۸ -در این نگاه گزارههای انسان به انتهائی نمیرسند که در آن تناقض و پارادکسی شکل بگیرد و آن اشکال که در بند ۵ ذکر شد، اینجا دیگر موضوعیت ندارد. زیرا هر "گزاره و ابراز" نسبتی از عینیت را در خود دارد و فراتر از آن "گزاره و ابراز" گزاره دیگری است که آن هم انتهای گزارههای ما نیست و همینطور این سلسله ادامه پیدا میکند، بدون اینکه انتهائی در کار باشد. به عنوان مثال گزاره "همه چیز نسبی است" در ذات خود نسبتی از حقیقت را دارا میباشد اما پس از آن، و به جای آن گزاره دیگری وجود ندارد که بتواند تمام عینیت را در خود جای دهد و ما به عنوان حقیقت نهائی به آن رجوع کنیم.
۹ -سوالی در اینجا مطرح میشود که برخاسته از نگاه منطق صوری به اشیا است: اگرچه ما عینیت بیانتها را نمیتوانیم به چنگ آوریم و سیطره ما بر آن غیر ممکن است، اما همان بخش را که بدست آوردهایم به صورت مطلق درک میکنیم. در واقع منطق صوری به نوعی "تجزیه عینیت" معتقد است و اینکه آن بخش از حقیقت که بدست ما رسیده، مرز کامل و مطلقی با مابقی دارد و شناخت آن مطلق و بدون عیب است-گرچه اطالعی در مورد مابقی امور نداریم. بنابر این چرا باید این شناخت را نسبی دانست؟ به عبارت دیگر ما عینیت را اگرچه نمیتوانیم به چنگ آوریم اما میتوانیم آن را تجزیه کنیم و این جزء محدود میتواند در سیطره شناختی ما قرار گیرد.
۱۰" -تجزیه عینیت" در مقابل نگاه حکمت نامتناهی چیست، چه تفاوتی با آن دارد و چرا آن را نمیپذیریم؟ هردوی این نگاهها معتقد به بخ ِش درک شده مرز کامل و مطلقی با مابقی دارد، در درک بخشهایی از عینیت خارجی هستند اما در نگاه منطق ارسطوئی این صورتی که در نگاه حکمت نامتناهی این بخش بُعدی "غیر مجزا" از آن عینیت است. حکمت نامتناهی میگوید: عینیت را نمیتوان تجزیه کرد اما میتوان بُعدی از آن را بدست آورد و این بُعد از یک کل غیر قابل تجزیه -به شکل منطق صوری- است. برای درک روشنتر، یک حجم را در نظر بگیرید. اگر شما یک بُعد آن را تصور کنید مثال فقط سطح آن یا طول یا یک نقطه از آن را در نظر بگیرید، این بخش تصور شده هیچ استقاللی نسبت به حجم ندارد و تنها یک بُعد شناختی از آن بوده و کامال نسبی است. بنابراین اطالق آن تنها در همین ظرف است و به محض آن که این ظر ِف تصور شده تغییر کند دیگر اطالقی نخواهد بود. اما اگر این حجم را از وسط دو بخش کنید و یکی از این دو را تصور کنید، در این صورت حجم تصور شده در مقابل کل حجم اطالق کامل دارد و اگر ظرف تصور را هم تغییر دهید بازهم اطالق تغییر نمیکند، چون نیمهحجم در هر حالتی نیمهحجم است و بخش مستقلی از این حجم است. اما سطح، بُعد دیگری از این جسم عینی است همانطور که خط بعدی از سطح و نقطه بعدی از خط است. این تفاوت نگاهی است که در "تجزیه عینیت" در منطق صوری با "ابعاد نامتناهی شناختی" در حکمت نامتناهی وجود دارد که در آن بر خالف منطق صوری امکان "برداشت" از جهان عینی وجود دارد و نه "تجزیه شناختی" آن.
۱۱ -از همین مثال روشن شد که هر "درک ما از عینیت" و "برداشت شناختی ما از هر بُعدی"، در عین اینکه نسبت به عینیت نامتناهی نسبی است اما در ظرف شناختی خود مطلق است. این دو جنبهای است که در هر شناخت و ادراک ما در این نشئه وجود دارد و از آن خالی نیست. ما تا وقتی از زاویهای خاص، نگاه محدودی به جهان و یا عینیتی خاص نکنیم امکان درک نداریم. وقتی درکی پیدا کردیم یعنی از زاویهای خاص و در ظرفی معین نگریستهایم و اجبارا در آن "ظرف و نگاه و زاویهدید" این "درک" مطلق است.
۱۲ -در مورد "صدق و کذب و خطا" قبل از این صحبت شده است و دومرتبه به آن نمیپردازیم و تنها در اینجا شایسته است یک نکته توضیح داده شود. سوال و اشکال در مورد "ماهیت صدق و کذب" نه تنها مختص به حکمت نامتناهی نیست بلکه حتی این سوال و اشکال -با هر رویکردی-منحصر به نگاه "نسبیت مطلقه" هم نیست. آنچه که واقعی است این است که در هر شناخت نسبی -حتی در نگاه نسبیت نسبی و محدود- این سوال وجود دارد که چگونه درستی یک "درک نسبی" باید سنجیده شود؟ با توجه به اینکه تمام مکاتب نوعی از نسبیت را قبول دارند، بنابر این سوال فراگیر خواهد بود. تمامی انسانها نیز در زندگی روزمره خود در اکثر موارد تنها با شناختهای نسبی سر و کار دارند و هرگز در زندگی این مشکل وجود ندارد که ما نتوانیم صدق و کذب را از هم تمیز دهیم.
۱۳ -سوال دیگری که وجود دارد این است که ارکان اعتقادی و اصول ثابتی که مورد قبول است را چگونه میتوان با این نسبیت فراگیر جمع نمود؟ این سوال، تنها مربوط به دیانت و اصول ثابت اعتقادی نیست بلکه اصول ثابت و محکمی در زندگی تمامی یا اکثریت انسانها وجود دارد که اساس تعامالت بسیاری را تشکیل میدهد؛ همچون "عدالت و مساوات" و بسیاری از مفاهیم دیگر. چنین اصول ثابت و غیر قابل تغییری چگونه با نسبیت مطرح شده قابل جمع است؟ در مورد این بحث، در جای دیگر تحت عنوان "مفاهیم تکثر پذیر" گفتگو خواهد شد.
پایان